گذر روزها
عزيزدل مادر، امروز وقتي صداي زنگ موبايل هشدار شروع يه روز ديگه رو مي داد ماماني اصلا نميتونست چشم باز كنه چون شب بدي رو گذرونده بود و داغي تنت خواب رو ازش گرفته بود. ولي به اجبار اتوماتيك وار تن خسته هم به كار ميفته و شروع ميكنه به ادامه روزمرگي..... در يك اقدام كاملا مادرانه خواستم اينبار بغلت كنم و خواب نازت رو بهم نزنم ولي....... آغوش من ديگه اندازه ي تو نيست نفسم. بي اختيار به ياد زماني افتادم كه با شتاب مي گذره و تو رو مردتر و منو پيرتر ولي عاشقتر ميكنه. زماني كه حتي اگه حواستو خوب جمع نكني خيلي چيزهاي خوب و با ارزش رو به راحتي از دستت درمياره بدون اينكه بتوني طعم نابشون رو بچشي. ولي زندگي همين گذر از روزهايي كه مي گذرند. ...
نویسنده :
ماماني
14:32